بیهوده گو. هزال. بذی ّ. هوب. هذاء: رجل هذاءه، مرد بسیار بیهوده گوی از بیماری یا خواب. صیغ، کذّاب بیهوده گوی سخن آرا. ابی العبر، بیهوده گوی فسوس کننده. (منتهی الارب) : شاعر که دید با قد کاونجک بیهوده گوی و نحسک وبوالفنجک ؟ منجیک (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). بسا خودنمایان بیهوده گوی که باشند در بزمگه رزمجوی. امیرخسرو. رجوع به بیهده گوی شود
بیهوده گو. هزال. بَذی ّ. هوب. هذاء: رجل هذاءه، مرد بسیار بیهوده گوی از بیماری یا خواب. صیغ، کذّاب بیهوده گوی سخن آرا. ابی العبر، بیهوده گوی فسوس کننده. (منتهی الارب) : شاعر که دید با قد کاونجک بیهوده گوی و نحسک وبوالفنجک ؟ منجیک (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). بسا خودنمایان بیهوده گوی که باشند در بزمگه رزمجوی. امیرخسرو. رجوع به بیهده گوی شود
صفت بیهوده گوی. تکلم بی معنی. هذیان. (ناظم الاطباء). هزل. (منتهی الارب). فشار: هذاء، بیهوده گویی از بیماری و خواب. (منتهی الارب). رجوع به بیهده گویی شود
صفت بیهوده گوی. تکلم بی معنی. هذیان. (ناظم الاطباء). هزل. (منتهی الارب). فشار: هذاء، بیهوده گویی از بیماری و خواب. (منتهی الارب). رجوع به بیهده گویی شود
مخفف بیهوده گوی: دلتان خوش کرده ست دروغی که بگویند این بیهده گویان که شما از فضلایید. ناصرخسرو. نمیرود که کمندش همی برد مشتاق چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست. سعدی. زبان ناطقه در وصف شوق او لال است چه جای کلک بریده زبان و بیهده گوست. حافظ. و رجوع به بیهده گوی و بیهوده گو شود
مخفف بیهوده گوی: دلْتان خوش کرده ست دروغی که بگویند این بیهده گویان که شما از فضلایید. ناصرخسرو. نمیرود که کمندش همی برد مشتاق چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست. سعدی. زبان ناطقه در وصف شوق او لال است چه جای کلک بریده زبان و بیهده گوست. حافظ. و رجوع به بیهده گوی و بیهوده گو شود
بیهوده گوی. بذی ّ. بذی اللسان. هزال. هذار. یافه گوی. یاوه درای: خاقانی اگر بیهده گفت از سر مستی مستی به ازو بیهده گوی تو ندیدم. خاقانی. من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی حکیم را نرسد کدخدایی بهلول. سعدی. رجوع به بیهوده گوی شود
بیهوده گوی. بَذی ّ. بذی اللسان. هزال. هذار. یافه گوی. یاوه درای: خاقانی اگر بیهده گفت از سر مستی مستی به ازو بیهده گوی تو ندیدم. خاقانی. من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی حکیم را نرسد کدخدایی بهلول. سعدی. رجوع به بیهوده گوی شود